برایم نوشت: "روزی که به دنیا آمدی هرگز نمیدانستی زمانی خواهد رسید که آرامشبخش روح و روان کسی هستی که با بودن تو دنیا برایش زیباتر است". برایم از فاصلهی دور این کلمات را نوشت و من میدانم برای ذهن یک فیزیکدان به خاطر سپردن این کلمات چهقدر دشوار است، پس چشم بستم و بیست و هفت شمع را به خیال دستهایش فوت کردم. وقتی زنگ زد نگفتم چهقدر به کلمههایش نیاز دارم، نگفتم چه قدر بازوهایم تنگ شده برای آغوشش، نگفتم دلم برای بچه گفتنش میمیرد، دلم میمیرد وقتی نگاهش بین پیچ و تاب موهایم گم میشود. نگفتم چای این بالشت باید تو باشی و بوسهای به وقت آغاز. نگفتم در غیبت این شمع و کیک و فوت و بوسه تو کجایی؟. نگفتم و گفت. گفت ببخش که نیستم. همین کلمه کافی بود تا تمام نگفتههایم بر گونه بچکد. نیستم... گفت امید به سالهایی که هست، امید به من که قرار است همیشه کنارت باشم و این امید عشق شد. پس با عشق به بیست و هشت سالگی گفتم سلام.
تمام شب را خیره به در بودم...برچسب : نویسنده : 9mali-he6 بازدید : 147