به پایان فکر میکنم. به تاریکی که همه جا را میپوشاند، به سپیده که لابد رنگش را فراموش خواهم کرد. به دیوارها دست میکشم، به درختان، به خیابان و پرندهها. دستهایم را دراز میکنم تا آسمان را بگیرم. برای دستهای کوچکم اما، آسمان دور است و بزرگ. به هر چه که دست میکشم بوی فراموشی میگیرد. دستهایم رنگ شب است. دستهایم را که بغل کنی به خواب خواهی رفت. خوابی که تنش شبیه مرگ است و سرش جایی بین رفتن و ماندن گیر کرده است. باید جایی دستهایم را جا بگذارم، از کسی که با خورشید قرار ملاقات دارد بخواهم بغلم کند. بعد از پشت پلکهایم خواب ببینم. خواب نور. خواب روشنی که تو برگشتهای. خواب ببینم دریا دستهایم را شسته، ببینم تو برگشتهای و از دستهای آبی من سراغ عشق میگیری.
/. بشنوید ...
تمام شب را خیره به در بودم...برچسب : نویسنده : 9mali-he6 بازدید : 152