بیست و سه ساله بودم. روزهایی بود که من راحتتر گریه میکردم، بیشتر آهنگ در گوشم پلی میشد و حواسم پرت تر از حالا بود. پاییز بود مهر یا آبانش درست یادم نیست اما هنوز خش خش برگها و رنگ طلایی موهای درختان یادم هست. صبح بود و چشمم هنوز از گریهی شب قبل درد میکرد. سر بودم و کمتر درد را متوجه بودم اما تیر عجیبی از قلبم دست درازی میکرد تا همهی تنم. درد داشتم با اینکه گریه، دوری، دلتنگی و فاصله مرا سر کرده بود. بیست و سه ساله بودم و روزهای زیادی از عمرم به عشق میگذشت، به خیال عشق. صبح بود، صبح یک پاییزی که من یادم نیست چندمین روزش را به باد سپرده بودم. دستهایم را تا کردم زیر سرم و خیره شدم به سقف. چه قدر کوتاه بود انگار هر لحظه آوار میشد بر سرم. به تو فکر نمیکردم تنها خودم بودم و بیست و سه سالگی که داشت از پاییز خداحافظی میکرد. بلوغ من همان لحظه بود روی دستهای تا خورده، چشمهای خیره به سقف و پاهایی که توان ایستادن نداشت. من اما بلند شدم. دست به کمر گرفتم و ایستادم. بعد چشم دوختم به همهی روزهایی که تا پاییز بیست و سه سالگیم آمده بودند بعد فریاد زدم نه. بلوغ برای من لحظهی دست شستن از تو بود. فکرت٬ دستهایت، چشمهایت حتی لبخندت که متقارن روی صورتت کشیده میشد، حتی تمام خاطراتی که با من بزرگ شد را سپردم به یکی از روزهای هشتسالگی م وقتی به خیالم هم قد تو میشدم. خواستم بگویم حالا من بیست و هفت سالهام. سرسختتر، بی حس تر و ترسوتر در دوست داشتن. هنوز دستم را زیر سرم تا میکنم و ساعتها زل میزنم به سقف که دارد آوار میشود روی جهان بعد فکر میکنم به دوستداشتن، به عشق. بعد آهی میکشم بعد دستهایم را تا سقف دراز میکنم بعدترش بلند زمزمه میکنم کاش پیدا شود تویی که عشق را درست توصیف کند.
تمام شب را خیره به در بودم...برچسب : نویسنده : 9mali-he6 بازدید : 137