یک ساعتی میشد که خورشید بیدار بود، کش و قوس میآمد و دستهایش رو دستم٬ روی تنم، روی پاهایم، روی جاده جوانه میزد. تمام شب را بیدار بودم همین یک ساعت پیش ماه را سپردم به شاخهی درختی و چشمدوختم به تو. داشتی از همین سالهای نزدیک میگفتی. از روزهایی که بالن آرزوهایت به اسم من در آسمان گم میشد. خندهات گرفت و با تردید گفتی "باد عاشق است" . انگار باد اینبار جای اینکه موهایم را درهم بریزد، دامنم را برقصاند یا گیره از روسریام بردارد با تو همراه بود. باد همراه تو شد و بالن آرزوهایت را رساند به شاخهی درخت کاج خانهام. داشتی از همین سالهای نزدیک میگفتی٬ از همین روزهای نزدیک. من اما آرام بودم مثل دخترکی که از ترس گم شدن، چادر مادرش را با دو دستش سفت بغل کرده. ترسیدم عشقت گم شود٬ محکم دستت را گرفتم. پشت دوست داشتنت٬ پشت تپشهای قلبت، پشت همهی عاشقانههایی که از شب قبل از سالهای نزدیک برایم خواندی پنهان شدم. بعد دست راستت ستارهای شد روی شانهام. بعد ترس فرار کرد. بعد من پرندهای شدم که از دوستداشتنت به پرواز میآمد..
پ.ن: سنجاق شد به زین یک دوچرخه ..
تمام شب را خیره به در بودم...برچسب : نویسنده : 9mali-he6 بازدید : 132