من از کنجکاوی تنهی درخت، از بوی باران، از برخورد دو ابر، من از کنجکاوی مرگ گذشتهام. دیگر توان مبارزه با عشق نیست باید رها شد و تمام بوسههای باران را با چشمهای بسته پذیرفت تا خراشی نشود روی تن احساسی که حالا برانگیخته شده. من از حوصله، من از حرفهایی که عشق را بزرگتر جلوه دهد و مرگ را حقیر عبور کردهام. من از وابستگی، از دلدادگی به پسرک جوانی که کنار خیابان بساطش را پهن کرده و آرشه را روی سیمهای ویولون بازی میدهد تا به گوشم همهی خاطرات خوابهای طلایی بیدار شود، من از دستهایی که سایهاش بر خاطراتم سنگینی می کرد گذشتم. من از تمام روزهای بیست و شش سالگی، از تمام روزهای هفته، از ماههای سال، از روزهای اول خرداد گذشتم تا امروز بیست و هفت ساله شوم. حالا نشسته ام در فضایی که به خیال شما مجازی ست و برای من واقعیتی که تمام تنهایی م را یک جا دعوت میکند به گریه، سالهای قبل را فوت میکنم. غروب این جمعه نه وقت رفتن است و نه زمانی برای فراموشی فقط یادآوری ست که امروز با همهی بوسههای تبریک تولد برایم همان همیشگی ست با طعم لبخند و اشک؛ حتی اگر اقای گوگل اختصاصی لوگواش را با شمع تولد تزیین کرده باشد ..
تمام شب را خیره به در بودم...
برچسب : نویسنده : 9mali-he6 بازدید : 136