اولش من بودم و زندگی. با هم از خانه بیرون زدیم. اول سراغ روزنامهها رفتیم. دکه پر بود از انفجار و شلیک پی در پی. سارقان حمله کرده بودند و کودکان قبل از اینکه طعم زندگی را بچشند با مرگ همبازی شده بودند. دکه و روزنامهها را جا گذاشتیم. روبه روی این همه تلخی مغازهی آبنباتفروشی بود. دو تا آبنبات خریدیم. برای من طعم توت فرنگی بود. شبیه شربت سرفه، همانقدر بد مزه. کسی گفته بود شربت را تا آخر هورت بکش تا درد گلو و سرفههای مکررت تسکین بگیرد. آبنبات را تا ته خوردم، خوب نشدم فقط سوزشی ته گلویم جا ماند شکل بغض. میخواست پیله بکند که گریه شود. سرم را بالا گرفتم، به ماه نگاه کردم و محکم بغضم را قورت دادم. هنوز کنارم بود. دستش را گرفتم و از خیابان رد شدیم. همین که به ایستگاه رسیدیم اتوبوس رفت. آخ از این انتظار که همهی جوانی را برای آغوش عشق، به راه خود گذاشته بود. روی صندلی نشستم، اینبار نه انتظار مرگ بود و نه انتظار عشق. قرار اتوبوس بود و رسیدن به ایستگاه بعدی. نگاهش کردم. هنوز کنارم بود. کنارم ننشست. شانه را با بی اعتنایی بالا انداختم و گوشیم را از جیبم بیرون کشیدم. نه کسی دلتنگ صدایم بود و نه کسی با کلمهای دوست داشتن را شکل یک لبخند بر لبهایم کشید. انگار تنهایی به آدرس من آمده بود. پاهایم سنگین شده بود، به خیالم تنهایی روی آنها دراز کشیده بود. به ساعتم تنها سی ثانیه تا آمدن اتوبوس مانده بود. هول شدم، هرچه سعی کردم تنهایی بیدار نشد. اتوبوس رسید. خواستم بلند شوم تنهایی اما روی پاهایم به خواب سنگینی رفته بود. اتوبوس رفت. سرم را چرخاندم. او نبود، زندگی سوار اتوبوس به ایستگاه بعدی رفته بود. من مانده بودم و تنهایی ...
تمام شب را خیره به در بودم...برچسب : نویسنده : 9mali-he6 بازدید : 143