تا حالا ندیده بودمش، حتی اسم کاملش را نمیدانستم. دخترها اما صدایش میزدند مامان درخش. حالا مامان درخش خوابیده بود و دخترها دور قبر نشسته بودند، مویه میکردند و از قشنگی و خوبی مامان درخش نوحههای گیلکی میخواندند. بابا سید از دور آمد. نمیتوانست خودش به تنهایی بیاید. دو نفر زیر بازوهایش را گرفته بودند و آرام هدایتش میکردند سمت قبر زنش. بالای قبر که رسید لرزش شانههایش بیشتر از دور معلوم شد. هی زیر لب میگفت درخش چه کردی با من؟ میدانی چه گذشت بر من این روزها؟ اصلا چه بگویم برایت. به اینجا که رسید شانههایش خم شد. بعد با زانو نشست زمین، روی قبر سجده کرد و زنش را بوسید. دلم شکست، بغض گلویم را محکم گرفت. دلم میخواست تمام خاکهای جهان را قورت دهم. خاک خوابیده روی مزار دختری، پسری، مادری و پدری. دلم میخواست جای این بغض لعنتی که هی با فشار میاندازمش پایین و بعد آن با زور بیشتری تقلا میکند و میآید بالا. خاک این جدایی را قورت بدهم و ببینم چهقدر عشق هنوز زنده است. ناتوان بودم اما. دور شدم. رفتم ته قبرستان. روی سکو نشستم و برخلاف میلم پاهایم روی قبر جوان سی و یک سالهای افتاد که چهل سال قبل لابد زنش با زانو روی خاکش افتاده و بعد لای شیون و زاری بوسهای برای شوهرش فرستاده آن سوی خاک.
گریه دیر سراغم میآید. سعی کردم برای خلاصی از شر این بغض لعنتی خودم را مشغول کنم. کتاب پاییز فصل آخر سال است در کیفم بود. قرار بود از اینجا برویم خانهی مامانبزرگ. گفتم وقتی مامان و مامانبزرگ از نذری عاشورا حرف میزنند من هم فصل پاییز کتاب را شروع میکنم. پاییز اما به خانهی مامانبزرگ نرسید. بالای قبر جوان سی و یک ساله کتاب را باز کردم و مشغول شدم به داستان لیلا. زنی که دنبال لجبازی و اثبات عشق همسرش به خودش از هواپیما جا ماند. میثاق رفته بود کانادا و لیلا مانده بود با قاب عکسهای چوبی و کت نیلی. چشمم کلمات را دنبال میکرد و ذهنم پی این پرسش بود که کدام سختتر است اینکه تو باشی و خاک و عشق یا تو باشی و عشق و مرزهای هوایی؟!
تمام شب را خیره به در بودم...برچسب : نویسنده : 9mali-he6 بازدید : 153