هوا شبیه به پاییز شده. کوه روبهرو را مه گرفته و باران کم کم کم کم میبارد. از اینجا که منم تا تو کیلومترها فاصله هست. لاید حالا پشت یکی از لنزهایت نشستهای یا مثلا نور لیزر را تنظیم میکنی. جهان من اینحاست، بین دستهایت. یا روی بازوهایت وقتی زیر سرم دراز میشود. جهان من همهی توست. دستهایم زیر چانهام بهم وصل شده، ببین شکل قلب گرفته است. تو هم به اتفاق یاد قلب کاغذی افتادی؟. راستی چه خوشبخت بودم برای همهی کارهایت. گفتی چشم ببند. بستم و باز کردم. با دست راستت یک قلب کاغذی روی پیرهنت نگه داشتی و گفتی همهاش مال تو. تمام قلبت سهم من شد. تمام عشقها سهم من شد. من از تو پرم از خاطره. تمام اتفاقات رویایی با تو در من مرور میشود. اصلا همین لبخندت، همین نگاهت که سمت من پرتاب میشود یا حرفهایی که مختص من است در رویا غرقم میکند. رویاهایی که هنوز باور به حقیقتش نیست. تو خود آن حقیقتی که رویا با آن شکل گرفت. انگار کن تو همان شهزادهی سوار بر اسب سفیدی که در عالم کودکی نقاشیاش را هر دختری بارها و بارها کشیده و من همان فرگیسویی که برای تو به دنیا آمده است.
/. توییت کردم که:
برای یار شدن، کافی بود/ شد کافیار ..
و حالا چه قدر لازمی برای زندگی. برای همین حرفها که سالها خیال بود و قلبی که به توهم میتپید.
تمام شب را خیره به در بودم...برچسب : نویسنده : 9mali-he6 بازدید : 160