دستت را از جیب کتت بکش بیرون؛ از بند کیفت, از روی میز, دستت را از سینه ات آزاد کن. زندان که فقط ایستادن پشت میلههای راه راه و چشم دوختن به نقطهای آن سوی دیوار و حصار نیست. همین که دستت در جیبت گیر کرده باشد و نتوانی به رانندهی تاکسی میدان آزادی را نشان دهی یعنی هی باید تنهایی ت را دور بزنی. همین که دستت را به میز, به سینهات قفل کرده باشی؛ همین که خیره شوی به رفتنها به خاطره یعنی در پستوی ذهنت یک جایی از زمان, پیش کسی زندانی شدهای. زندان که فقط سیگار بهمن و دمپایی پلاستیکی نیست. همین که دستت با سیگار ته بکشد, همین که دمپایی ت چند ماهی پشت در جفت باشد و تو زل زده باشی به کاج همسایه یعنی دستهات پشت میلههای پنجره زندانی ست حتی اگر رو به آسمان باز شود درب این دیوار. دستت را از بند کیفت رها کن بگذار این دستها از لبهای کسی گیلاس بچیند, یا که روی موهای کسی لبخند سنجاق کند. دستت را رها کن و بگذار باد تو را به دستهای آویختهام از درخت گیلاس هول دهد..
پ.ن: در کامنتهاتان نشانی, ردی جا بگذارید برای مواقع دلتنگی ..
تمام شب را خیره به در بودم...برچسب : نویسنده : 9mali-he6 بازدید : 206